بنام خدای رنگین کمان
یلدا همیشه یادآور خاطرات خوب بچگیه. روزایی که بابا با کلی خوراکی و میوه و شکلات و آجیل از خرید برمیگشت. یادمه انقد خریداش زیاد بود که تو گونی میریخت خریداشو...من بودم، باجی بود، داداشام و مامان و بابا. انقد میخوردیم که میترکیدیم. تازه فرداشم برای اینکه فخر بفروشیم، هر چی از خوراکیها مونده بود میبردیم مدرسه زنگ تفریح میخوردیم. چه روزایی بود...
اما همونطور که گفتم یلدا فقط یادآور روزای خوب بچگیه
هرچی بزرگتر شدیم خوشیها کمتر شد. سختیها بیشر شد و حسرت روزایی که میگذرن رو دلمون موند
وقتی خانوادهای نباشه که دلت بهش خوش باشه، تصمیم میگیری که خانوادهای بسازی که همیشه پشتشون بهم گرم باشه. و من تصمیم گرفتم خانوادهی من یاد بگیرن که فقط برای خانواده بجنگند. میخوام یاد بدم که خانواده اولویت اوله همیشه. میخوام یاد بگیرن بجز خانواده پشتشون به احدی گرم نباشه
سخته
یلدایی که شبیه یلدا نیست...
بنام خدای رنگین کمان
میخوام یچیزی بنویسم که حالم خوب بشه ولی نمیدونم از کجا شروع کنم
خیلی وقته دیگه حالم خوب نیست
خیلی وقته دیگه نمیتونم تو لحظه زندگی کنم
یه زمانی تو همین وبلاگ از رویاهایی که داشتم مینوشتم
اما الان رویایی نیست. الان مسیرم سراسر تاریکه
به کجا دارم میرم؟ نمیدونم
چی میخوام؟ واقعا دیگه نمیدونم
مثل کسی شدم که همهچیزشو از دست داده و دقیقا هم از دست دادم زندگیمو
اگه راضیه نبود، تا الان بارها خودمو خلاص کرده بودم
دلم برای خودم تنگ شده. برای جابر ۳ سال پیش. برای منی که بیمحابا میخندید، خرید میکرد، برای آینده برنامه میریخت، با دوستاش بیرون میرفت، با راضیه بیرون میرفت...
دلم برای خودم بودن تنگ شده
از این منی که بهش تبدیل شدم متنفرم
از وضع زندگیم، از تکرار بی وقفهی روزهام متنفرم
از وضع این روزای کشورم متنفرم
واقعا دیگه تحمل اینهمه فشار و استرس و افکار مضخرف تو سرم رو ندارم
همیشه میگن یه روز خوب میاد
پس کی میاد این روز خوب زندگی ما؟؟
کی این روز خوب میرسه؟؟؟؟؟؟؟